- یکشنبه, 30 شهریور 1399
- 17:28
- دلنوشته
آسمان در تاریکی خفته و من در
کوچههای شب پرسه میزنم.
ماه چون چراغی تابان، چهرهی
خستهی مرا نمایان میکند.
گیسوانم پریشان، جامههای کهنهام
پاره و چرک شده است.
چه تقدیریست که من را به اینجا کشاند،
نمیدانم؛ ولی زمانی که چشمهای
کبود شدهام را گشاد کرده
و خیره به آسمان چشم میدوزم.
حسی غریب در وجودم زبانه میکشد.
گاهی با خود گمان میکنم این حس همانیست
که سالیان دراز در پیاش ...
- 204 روز پيش
- سارا سیارا
- 328 بار بازدید
- 6 نظر
"شهر منچستر، ساعت یازده صبح"
هوا بسیار گرم بود و مردم سراسیمه به سمت سایهبانها میدویدند. در میان جمعیت، إولین، خانم جوان بلوند و شیک پوشی، با کمک چترش راه خود را از میان جمعیت باز میکرد و با چشمهایش حریصانه به دنبال خواهرزادهای که پس از سالها دیده بود، میگشت.
درحالیکه پوست لبهایش را میجوید، شروع به غرولند کرد:
- وای! چه ...
- 216 روز پيش
- Miss m
- 314 بار بازدید
- 2 نظر