روی نیمکت پارک نشسته بودم و ریزش برگهای پاییزی را نگاه میکردم. عمر من هم همانند این برگها، رو به پایان بود و باید کاری میکردم؛ نه برای خودم بلکه برای پسرکم که هشت سال داشت و بیخبر از گرفتاریهای من، مقابل چشمانم در حال تاب بازی کردن و سر خوردن بود. دلتنگش میشدم. به این فکر میکردم که بعد ...
- 116 روز پيش
- لیلا مدرس
- 282 بار بازدید
- 2 نظر
- چهارشنبه, 26 آذر 1399
- 15:50
- دلنوشته
بیا، من را حتما مییابی.
شمع ها سوختهاند...
خانه در تاریکی عمیقی فرو رفته است و من هنوز...
پشت آن پنجره، منتظرت هستم.
اگر یادت آمد، منی هستم، بیا!
گل سرخی را که دوست داشتم هم با خودت بیاور.
ولی...
به آن خانهی قدیمی نرو.
چیزی جز خرابه پیدا نمیکنی.
آنجایی بیا که با هم آشنا شدیم.
بین آن همه سنگ قبرهای مرده...
بین آن همه روح های زنده...
من را حتماً ...
- 117 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 220 بار بازدید
- ارسال نظر
میگویند عشق را فقط در چشمان یار میتوان دید و من دیدم.
هر بار که آسمان چشمانت را دید زدم، دیدم.
هر بار که برایم خندیدی، برق چشمانت را دیدم.
هر بار که برایم اشک ریختی، زلالی اشکهایت را دیدم.
عشق را دیدم.
عشق را در تمام وجودت دیدم و به این باور رسیدم که تا چشمانم هست، نیازی به اثبات عشق نیست.
چون تو هم، ...
- 118 روز پيش
- لیلا مدرس
- 133 بار بازدید
- ارسال نظر
شهامت یعنی بهنام
بعد از دو ساعت سفر، به فرودگاهِ مشهد رسیدیم.
وقتی داخلِ تاکسی، از شیشهی سهگوش کوچکِ صندلی عقب، به محوطهی فرودگاه نگاه میکردم؛ حسابی از بزرگی فرودگاه و صدای وحشتناک هواپیماهایی که مو به تن آدم سیخ میکرد، خوف کرده بودم.
پدرم که از ترس من خبر داشت، از خود نیشابور تا به اینجا من را دلداری میداد و از ...
- 128 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 141 بار بازدید
- ارسال نظر
تیام
روزگاری در روستای دیزباد علیا، پسری زندگی میکرد که نامش بهداد بود. در نزدیکی خانهی بهداد یک قلعهی گِلی کوچک قرار داشت و او عادت داشت که هر شب، در کنار رودی که در چند قدمی قلعه بود بنشیند.
یک شب در اوایل فصل بهار، به دیوار قلعه تکیه داده بود که آسمان و ماهِ زیبا را در بالای سرش تماشا ...
- 154 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 266 بار بازدید
- یک نظر
زانوهایم را در بر گرفته، و سر بر روی دستانم نهاده بودم. از ترس تاریکی پیرامونم، چشمانم را بهم میفشردم.
آخر سیاهی هراسانگیز آسمان، به دلم رخنه کرده بود و میترسیدم چشم هایم را از هم بگشایم!
و اما عشق، که اگر هر زمانی به آن فک میکردم ذهنم بال هایِ خود را باز میکرد و سپس در اعماق رویاهایم به پرواز ...
- 161 روز پيش
- ماه موهی
- 293 بار بازدید
- ارسال نظر
شهد شیرین
به اطرافم سر میچرخاندم و به دنبال سوژهی جدیدی برای عکس گرفتن بودم تا بهانهی تازهای برای غرولندهای خسروی درست نکنم.
ناگهان میان آن همه ازدحام و هیاهوی بچهها، در آنطرف خیابانِ لادن، داخلِ پارک، واکنش جالب یک پسربچه با موهای فرفری، من را به خنده وادار کرد. خندهای که یک بخش از گذشتهی شیرین کودکیام را به یاد آورد.
پسربچه ...
- 161 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 204 بار بازدید
- یک نظر
مهمانِ کوچک امام حسین
نویسنده: مصطفی ارشد
یادمه وقتی نه ساله بودم، با موهای فرفری و جثهی نحیفم، از وسط آدمبزرگها به زور خودم رو به جلوی صف، کنار خیابان میرسوندم تا که دستههای عزاداری امام حسین را ببینم.
آخه میدونید! علاقهی زیادی داشتم که با لباس مشکی و زنجیر کوچیکم در اول صفِ هیئت باشم.
ولی خُب! متاسفانه به خاطر همون جثهی کوچیک ...
- 163 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 262 بار بازدید
- 3 نظر
داستان کوتاه : گلهای به یغما رفته
نویسنده: مصطفی ارشد
اسم من دریاست. پاییز امسال که برگها رنگی شود و دانه دانه خودشان را به تنِ لخت خیابان بسپارند، تازه سنِ من دو رقمی میشود و به قول پدربزرگم برای خودم خانمی میشوم؛ میتوانم دیگر چایی درست کنم و صبحانه آماده کنم و از همه مهمتر اینکه قدِ من به اندازهی کابینتهای ...
- 168 روز پيش
- مصطفی ارشد
- 280 بار بازدید
- 2 نظر
خورشید زندگی خودت باش.
نویسنده: لیلا مدرس
از خوشحالی، سر از پا نمیشناخت. بالاخره بعد از کلی درمان، دکتر به او اجازهی بارداری داده بود و این مطلوبترین اتفاق ممکن، طی این چند ماه اخیر بود. برای گفتن این خبر به مسعود، میبایست تا شب منتظرش میماند. باید هر چه زودتر او را هم در خوشحالی خود سهیم میکرد؛ با یک برنامهریزی ...
- 174 روز پيش
- لیلا مدرس
- 353 بار بازدید
- 4 نظر