نام داستان: پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو!
نام نویسنده: ستایش نوکاریزی
- حس بدی به رفتنت دارم آیدا!
آیدا لبخندی به نگرانیهای همسرش زد.
- عزیزم نمیخوام برم بمیرم که... یک سفرِ چند روزس که برم مامان رو ببینم، باز برمیگردم.
امیر با نگرانی به صورت زیبای همسرش نگاه کرد؛ حس بدی به رفتنش داشت؛ حسی که وادارش میکرد او را از فرودگاه ...
- 175 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 467 بار بازدید
- 12 نظر
نام نویسنده #ستایش نوکاریزی
نام داستان #غوغای دل شکسته
باز هم تنها شد؛ باز هم اشک هایش ریخت؛ باز هم احساس بدبختی کرد.
اشکهای دخترک چون مروارید بر گونههایش درخشید؛ دخترک عصبی با فشار دست اشکهایش را پاک کرد و باعث شد گونههایش دوباره مهمان سوزش و قرمزی شود؛ چنگی به موهای قهوهای رنگش که جلوی دیدش را گرفته بودند زد و آنها ...
- 202 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 532 بار بازدید
- ارسال نظر
- یکشنبه, 30 شهریور 1399
- 17:28
- دلنوشته
آسمان در تاریکی خفته و من در
کوچههای شب پرسه میزنم.
ماه چون چراغی تابان، چهرهی
خستهی مرا نمایان میکند.
گیسوانم پریشان، جامههای کهنهام
پاره و چرک شده است.
چه تقدیریست که من را به اینجا کشاند،
نمیدانم؛ ولی زمانی که چشمهای
کبود شدهام را گشاد کرده
و خیره به آسمان چشم میدوزم.
حسی غریب در وجودم زبانه میکشد.
گاهی با خود گمان میکنم این حس همانیست
که سالیان دراز در پیاش ...
- 204 روز پيش
- سارا سیارا
- 328 بار بازدید
- 6 نظر
"شهر منچستر، ساعت یازده صبح"
هوا بسیار گرم بود و مردم سراسیمه به سمت سایهبانها میدویدند. در میان جمعیت، إولین، خانم جوان بلوند و شیک پوشی، با کمک چترش راه خود را از میان جمعیت باز میکرد و با چشمهایش حریصانه به دنبال خواهرزادهای که پس از سالها دیده بود، میگشت.
درحالیکه پوست لبهایش را میجوید، شروع به غرولند کرد:
- وای! چه ...
- 216 روز پيش
- Miss m
- 314 بار بازدید
- 2 نظر
- چهارشنبه, 22 مرداد 1399
- 14:05
- دلنوشته
برگ قصهی ما، تنها روی درختش مانده بود.
با دیدن بازیگوشی برگهای آزاد و رها، دلش پر میزد تا به جمعشان اضافه شود.
اما طاقت دل کندن از درختش را نداشت؛ به او قول داده بود که تا آخر کنارش میماند.
مدتی گذشت؛ متوجه دلبریهای برگ تنهای درخت کناری شد.
چه باید میکرد با دلبریهای برگی که قلبش را برده بود.
دلش میخواست با آن ...
- 244 روز پيش
- لیلا مدرس
- 474 بار بازدید
- 2 نظر
نام داستان: پشت عینک آفتابی
نام نویسنده: ستایش نوکاریزی
پسرک به همراه مادرش، سوار قطار شدند. باز یک روز تکراری دیگر برای پسرک رقم میخورد. روی صندلی همیشگی نشست و به بیرون خیره شد. مادرش با دیدن دوست و همکارش، به پسرک گفت:
- پسرم، من یه چند دقیقه میرم پیش خاله فاطمه، برمیگردم.
پسرک سری به نشانهی تایید تکان داد و باز غرق ...
- 246 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 399 بار بازدید
- ارسال نظر
« وقتی آبها از آسیاب افتاد».
آن روز یکی از روزهای پرمشغله بهاریش بود. صبح اول وقت گزارش یک قتل به دستش رسیده بود و باید میرفت تا در محل حضور پیدا کند. او و دستیارش، همراه با قاضی ویژه قتل عمد، به سمت جاده روستایی حرکت کردند.
باز هم باید پرده از راز یک قتل بر میداشت.
مسیر کمی طولانی بود، اما ...
- 246 روز پيش
- مرضیه باقری دهبالایی
- 289 بار بازدید
- ارسال نظر
- یکشنبه, 12 مرداد 1399
- 18:26
- دلنوشته
ببین، چگونه بر تخت روزگار نشسته ای؟
و مطمئن باش،
پروردگارت هرگز تو را رها نمیکند.
و به تو، پشت نخواهد کرد.
زیرا،
کلام مهربان اش، آنقدر نوازشگر است،
که همهی دردهای تلخ روزگار را از دل و جانت میشوید.
آنگاه که خداوند، سوگند یاد میکند به ابتدای روز،
وقتیکه خورشید پرتو افشانی میکند،
و سوگند یاد میکند به شب، هنگامیکه
جهان آرام میگیرد،
و میگوید که من، تو را رها ...
- 253 روز پيش
- مرضیه باقری دهبالایی
- 169 بار بازدید
- ارسال نظر
موهای پریشانم را شانه زدم؛ آرایش ملایمی روی صورت بیروح خود، نشاندم؛
باور نمیکردم، تمام اتفاقاتی را که برایم رخ داده بود؛ باور نمیکردم عشقی که چندین سال همراه من بوده، الان به پوچی ختم شده باشد.
دلخور بودم از زمین و زمان، از تک تک کسانی که مرا درگیر این عشق کردند.
مگر میشد این همه سال، تمام شوخیها و لبخندهایش، برایم ...
- 253 روز پيش
- لیلا مدرس
- 291 بار بازدید
- ارسال نظر
#داستان_کوتاه
با ناراحتی سرم را روی میز گذاشتم. حسی را داشتم که در تمام سالهای عمرم نداشتم. احساس پوچی، تهی بودن، انگار که دیگر، قلبی درون من نمیتپد. چطور به اینجا رسیدم. من کجای مسیرم را اشتباه رفتم که به اینجا رسیدم؟ چه کم گذاشتم که حالا باید شاهد نامزدی دوستم با همسرم که در حال جدا شدن از هم هستیم، ...
- 254 روز پيش
- نیلوفرآبی
- 805 بار بازدید
- ارسال نظر