آرام آرام قدم میزدیم. صدای خش خش برگهای پاییزی، موسیقی همراهمان شده بود. دستش را گرفته بودم. هر کس ما را میدید، مهربانانه نگاهمان میکرد و چیزی زیر لب میگفت.
انگار تا به حال، ندیده بودند عاشقانه قدم زدنهای همچون مایی را.
آهی کشیدم و ایستادم. نگاهش کردم.
لبخند روی لبانش، قلبم را به لرزه انداخت. هر وقت این لبخند را میدیدم، نگران ...
- 255 روز پيش
- لیلا مدرس
- 327 بار بازدید
- ارسال نظر
حوالی نیمه شب با پریزاد از تالار خارج شدیم، دیروقت بود اما ساعت دقیق را نمیدانستم.
شب پرماجرا و خاطره انگیزی بود.
از همان سرشب دهانمان تا بناگوشمان باز بود و با بچهها، دورهمی را خوش گذرانده بودیم.
خستگی تمام بدنم را احاطه کرده بود؛ زیر لب زمزمه میکردم به قول مامان تا باشه از این خستگی ها که یادآوریاش فقط خنده ...
- 289 روز پيش
- زینب قشقایی
- 469 بار بازدید
- ارسال نظر