مارا در اینستاگرام دنبال کنید...
همان خورشیدی-که بی صبرانه-منتظر طلوعش بودم.
طلوع...
همان طلوعی-که چشم-بر هم نمیگذاشتم که نکند تماشایش را از دست بدهم.
من فرق کردهام؛ ولی طلوع خورشید نه! طلوع خورشید همان طلوع خورشیدی است که از کودکیام مشتاقانه نگاهش میکردم.
من عاشق طلوع هستم.
ولی...
این طلوعی که همین حالا پیش روی من است، چرا انقدر مرا غمگین میکند؟
چه بر سرم آمد بعد از ...
- 98 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 308 بار بازدید
- ارسال نظر
یلدایی از تو
گونههای قرمزت، چون اناری خونین رنگ، سرخی شب یلدای من است.
پیچ و تاپ موهای قهوهایت، چون موج دریاییست که برای شب یلدای من است.
لبهای قرمزت، همچون سیب سرخی، میوهی شب یلدای من است.
آغوش ظریفت، شکنندهترین ظروفِ سفرهی شب یلدای من است.
چشمان مهربانت، مانند عسل، شیرینی سفرهی شب یلدای من است.
شب مژگانت، بلندترین سیاهی شب یلدای من است.
صدای دلنشینت، ...
- 112 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 180 بار بازدید
- ارسال نظر
- چهارشنبه, 26 آذر 1399
- 15:50
- دلنوشته
بیا، من را حتما مییابی.
شمع ها سوختهاند...
خانه در تاریکی عمیقی فرو رفته است و من هنوز...
پشت آن پنجره، منتظرت هستم.
اگر یادت آمد، منی هستم، بیا!
گل سرخی را که دوست داشتم هم با خودت بیاور.
ولی...
به آن خانهی قدیمی نرو.
چیزی جز خرابه پیدا نمیکنی.
آنجایی بیا که با هم آشنا شدیم.
بین آن همه سنگ قبرهای مرده...
بین آن همه روح های زنده...
من را حتماً ...
- 118 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 220 بار بازدید
- ارسال نظر
نام داستان: پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو!
نام نویسنده: ستایش نوکاریزی
- حس بدی به رفتنت دارم آیدا!
آیدا لبخندی به نگرانیهای همسرش زد.
- عزیزم نمیخوام برم بمیرم که... یک سفرِ چند روزس که برم مامان رو ببینم، باز برمیگردم.
امیر با نگرانی به صورت زیبای همسرش نگاه کرد؛ حس بدی به رفتنش داشت؛ حسی که وادارش میکرد او را از فرودگاه ...
- 175 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 467 بار بازدید
- 12 نظر