روی نیمکت پارک نشسته بودم و ریزش برگهای پاییزی را نگاه میکردم. عمر من هم همانند این برگها، رو به پایان بود و باید کاری میکردم؛ نه برای خودم بلکه برای پسرکم که هشت سال داشت و بیخبر از گرفتاریهای من، مقابل چشمانم در حال تاب بازی کردن و سر خوردن بود. دلتنگش میشدم. به این فکر میکردم که بعد ...
- 116 روز پيش
- لیلا مدرس
- 282 بار بازدید
- 2 نظر
میگویند عشق را فقط در چشمان یار میتوان دید و من دیدم.
هر بار که آسمان چشمانت را دید زدم، دیدم.
هر بار که برایم خندیدی، برق چشمانت را دیدم.
هر بار که برایم اشک ریختی، زلالی اشکهایت را دیدم.
عشق را دیدم.
عشق را در تمام وجودت دیدم و به این باور رسیدم که تا چشمانم هست، نیازی به اثبات عشق نیست.
چون تو هم، ...
- 118 روز پيش
- لیلا مدرس
- 133 بار بازدید
- ارسال نظر
خورشید زندگی خودت باش.
نویسنده: لیلا مدرس
از خوشحالی، سر از پا نمیشناخت. بالاخره بعد از کلی درمان، دکتر به او اجازهی بارداری داده بود و این مطلوبترین اتفاق ممکن، طی این چند ماه اخیر بود. برای گفتن این خبر به مسعود، میبایست تا شب منتظرش میماند. باید هر چه زودتر او را هم در خوشحالی خود سهیم میکرد؛ با یک برنامهریزی ...
- 174 روز پيش
- لیلا مدرس
- 353 بار بازدید
- 4 نظر
- دوشنبه, 25 فروردین 1399
- 20:23
- دلنوشته
ماهی کوچک قصه ما عاشق شده بود.
عاشق گربه خاکستری پشت پنجره.
شب ها را تا صبح بی تابی می کرد.
صبح که می شد، خیره به پنجره،
منتظر چشمان سیاهی بود که هر روز،
تپشهای شیرینی برای قلب کوچکش، به ارمغان می آورد.
آرزویش شکستن این شیشه و لمس دستان معشوقه ای بود که قلبش را برایش کنار گذاشته بود.
آه ...
- 364 روز پيش
- لیلا مدرس
- 465 بار بازدید
- 5 نظر